وانیا،نفس مامان لاله و بابا ایمانوانیا،نفس مامان لاله و بابا ایمان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

هدیه باشکوه خداوند

اولین سفر با هواپیما

مامان سیما اومد پیشمون و با هم داریم میریم تهران. نبات کوچولوی مامان و بابا کلی دختر خوبی بود تو هواپیما. من و مامان سیما کلی نگران بودیم که نکنه گوشش درد بگیره تو پرواز. ولی خانوم خانوما واسه خودش خواب خواب بود.  خوشحالم که داریم میریم سفر. وانیا قراره خاله یلدا و دایی میلاد رو از نزدیک ببینه . اما تنها غصه ام اینه که ایمان همراهمون نیست.  
27 ارديبهشت 1392

ماجرای وبلاگ نویسی من

بالاخره نسبت به نوشتن اتفاقات زندگی دخترکم تسلیم شدم.    من همیشه و همیشه دستنویس رو ترجیح میدادم  . هنوز هم همین طوره . تا به حال هم برایش اتفاقات زندگی تازه جوانه زده اش رو براش روی کاغذ آوردم. اما یهو هراس این افتاده به جونم که وقتی وانیا بزرگ بشه ، تو این عصر تکنولوژی اصلا حاضره یه کف دست کاغذ بخونه؟؟ چه برسه به یه کلی نوشته که احتمالا تا اون موقع تبدیل به یه مثنوی هفتاد مَن شده.  برای همین تن دادم به همسو شدن با تکنولوژی. تا بیام نوشته های کاغذی رو اینجا منتقل کنم ، یه مدت زمان میگذره تا تاریخ نوشته ها با تاریخ روز یکی بشه. امیدوارم اون روزی که گل دخترم اینا رو میخونه بتونم به نوشتن براش ادامه بدم   ...
27 ارديبهشت 1392

جدایی مادر از فرزند

مامان جون سیما رفت. بعد از یکماه که شب و روز از من و نفس مراقبت کرد رفت. از بعد از ازدواج هیچ وقت پیش نیومده بود این همه وقت رو باهاش بگدرونم. بخصوص از وقتی رفتن تهران هم کمتر میبینمش . موقع رفتن خیلی سخت بود بتونم جلوی اشکامو بگیرم. یه خداحافظی خشک و خالی کردم و وقتی ایمان بردش فرودگاه کلی کلی گریه کردم.  بدجور دلم براش تنگ شد. کلی هم دلگیر شدم چرا از این همه زحمتی که تو این مدت کشیده تشکر درست و حسابی نکردم. تمام این مدت وانیا رو شبا پیشش میخوابوند تا من یه ریزه بیشتر بخوابم . تو این یکماه خیلی بیشتر فهمیدم که چه سختی هایی برامون کشیده و چقدر عشق و محبت بهمون داده . آرزو میکنم بتونم مثل مامانم مادر مهربونی باشم برای دخترم. مونسش...
30 مهر 1391

بدون عنوان

هنوز رو براه نیستم. بعد از رفتن مامان چند روزی رو رفتیم خونه مامان ایمان.  اما هنوز سخت میگدره. بخاطر وانیا کولر خاموشه . من موقع شیر دادن گر میگیرم . گرما کلافم میکنه. ار اینکه نمیتونم مثل سابق به مارای خودمم برسم و هنوز قوای از دست رفته برنگشته عصبیم. تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که وانیا رو بغل کنم . وقتی تو بغلم خوابش میبر ، انگاری زمین از حرکت باز میاسته. انگاری یهو ههمه چی آروم میشه.  خدایا خدایا این آرامش ، این مایه آرامش رو از زندگی ما نگیر.
20 مهر 1391

دیدار دو دوست

برای چک آب 15 روزگی رفتیم دکتر . همه چیز خوب بود خدارو شکر.  غیر دلپیچه های گاه و بیگاه کخ گریزی ازشون نیست و دکتر میگه طبیعیه .  تو راه برگشت رفتیم دیدن خاله لیلا و یگانه کوچولو.  وقتی دوتاشونو گذاشتیم کنار هم تا ازشون عممس بگیریم ، تو ذهنم تصور کردم که سالهای آینده چه دوستای خوبی میتونن برای هم باشن. کلی با خودم ذوق کردم .  ...
16 مهر 1391

فرشته ها ی دیگری در راهند

امروز دختر خاله لیلا ،یگانه خانوم هم بدنیا اومد . رادمهر پسر خاله زینب هم بدنیا اومد. خیلی دلم میخواست میرفتم بیمارستان دیدنشون . اما اوضاع خودم هنوز روبراه نیست. روزهای سختیه فقط بودن فرشته کوچولو قابل تحملش میکنه. امیدوارم زوذتر این سختی ها سپری بشن تا با همه وجود لرت مادر شدن رو تجربه کنم. خیلی دلم میخواد مثل روزای بارداری برم کلوپ . ببینم کدوم یکی از نی نی ها اومدن. چه شکلین. راستی نبات کوچولو هنوز اسم نداره. من و بابا ایمان خیلی وقته که بین چندتا اسم موندیم و نتونسته بودیم تصمیم بگیریم. اسمای انتخابی ما اینا بود : وانیا . آوینا و هلیا  اما بالاخره بعد از دو هفته تصمیمون رو گرفتیم. از حالا به بعد فرشته مون اسم داره  ...
12 مهر 1391

اولین دیدار

امروز ساعت 10 صبح مامان سیما سوار هواپیما شد تا بیاد اهواز پیش من.  و درست در همون موقع بادوم زمینی ما تصمیم گرفت که سفرشو به زمین شروع کنه. حتی فرصت نداد بریم دنبال مامان و از فرودگاه بیاریمش .  من ساعت5 بعدازظهر آخرین روز تابستون شیرین ترین حسی رو که میشد ، تجربه کردم ." یه فرشته واقعی رو بغل کردم. " وقتی گذاشتنش تو بغلم احساس کردم هرگز هرگز همچین موجود زیبایی تو زندگیم ندیده بودم. بارها و بارها خدارو شکر کردم بخاطر اینکه بهم این لطف رو کرده که همچین موجود دوست داشتنی از این به بعد به زندگیم بتابه. فرشته کوچولو . خیلی خیلی دوست دارم . به دنیای ما خوش اومدی ...
31 شهريور 1391
1